برگی از خاطرات من
(نیوشـــــــــــــا 13 )
بعد کلی تعطیلی باطل و روزای مبهم تابستــــــــــــــون (البته واسه خودم!!!) بالاخره قدم نحس مدرسه ها به ما رسید و دوباره طبق معمول
روز از نـــــــــو روزی از نــــــــــــــــو
ما موندیمو روزای سخت نبودن وقت، جهت خوش گذرونی
بدون ذره ای دلخوشی،وارد دوره جدید مدارس شدیم و خلاصه بیچارگی های منم از همینجا شروع شد!!!!
اولین قدم نحس مدرسه ها،مربوط شد به تاخیر من تو ورود به مدرسه!!!!
منی که تا یه هفته اول مدارس مسافرت بـــــــــــــودم!!!
خلاصه با ورد به مدارس و دیدن روی مثلا ماه معلما!!! جدال سخت من و خواهران گرامی مسئول، شروع شد و این ستیز،تا آخر اواسط هفته ی دوم مدارس ادامه داشت
تا در پایان دو هیچ به نفع خواهران مسئول، جدالو تحویل دادیم
اما این پایان لشکر کشی ما نبود، جدال دوم، با گروه خواهران کمیته، از جهت لباس و پوشش و پوشش اسلامی و...!!!!
حالا من هی میگم به خدا این لباس مورد نداره،هی پیله میکنن میگن،نه این چسبونکه!!!!!
این جدال طی دو روز تموم شد ولی بازم در پایان یک هیچ این جنگو هم تقدیم کردیم!!!!!
تا رسیدیم به جدال سوم، جنگ دوم خواهران کمیته، از جهت اینکه چرا این لباست مثه بقیه نیست، حاشیه ش گل گلیه، یقه ش فلانه، آستیناش کوتاهه...!!!!
حالا من هی میگم به پیر به پیغمبر همین بود،هیچی دیگه پیدا نکردم،این بهترین حالت ممکن بود ولی کی گوش میده آخه!!!
رفتم مدرسه،خانوم برگشته میگه آخه این لباسه تو پوشیدی؟...میگم پ نه پ، پرده س پیچیدم دور خودم سر راه ببرم خشک شویی!!!!!
خلاصه این ستیزم با نتیجه صفر صفر تموم شد و من زیر بار نرفتم!!!!
که رسیدیم به جدال چهارم،که با برادران منتظرالخروج ما از مدرسه داشتم که ولش کن، از این یکی بگذریم...!!!!
خلاصه همه چی بر خلاف میل ما میگذشتو میگذشت، تا دفتر نمره ها از راه رسید...
اسما خونده شد...شماره های کلاسی هم اعلام شد...!!!!
...
الناز...یک
الهام...دو
الهه...سه
...
شیما...نه
شقایق...ده
...
نیوشـــــــا...سیـــــــــــــــزده!!!!!!
...
یعنی این جمله رو که گفتن میخواستم سرمو همچین بکوبونم تو دیوار،ساختمونو از پایه، خاکشیر کنم!!!!!
آخه بد شانسی، یه بار، دو بار،...اصلا ده بار...نـــــــــه این همه...
خلاصه شماره ما شد سیزده و شد بهونه خوبی تا یه کم سرنوشت بهمون بخنده!!!
از صدقه سری این عدد نه چند خــــــــــوش یمـــــــــن
به محض اینکه پامو از در مدرسه گذاشتم بیرون، یکی گفت...
نیـــــــــــــــــــوشا...!!!
...
(ادامه دارد)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نظرات شما عزیزان:
جوه الکی نده راست میگی یه مطلب بفرست رو وب
فقط به ترتیب اینجا اسم ردیف کردین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یادت نره دفه بعد نوبت توئه آپ کنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
سلام عزیز دلم
چه عجب بالاخره یه مسلمونی پیدا شد به این وب سرو سامون بده.
خیلی باهال بود البته شنیده بودم مدرسه رو گذاشتی رو سرت الان که تعریف کردی دیدم همچین بدتم نمی یومده ولی خوب کاری کردی
البته فایده های نداره !!!!!!!!!!!
2روز دیگه میکن فلان بخشنامه اومده فقط جورابه سفید پا کنین مثل یه مدت که گیر داده بودن هی بند بزنین سرتون.
خلن دیگه!!!!!!!!!!!!!!!!!!
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)

.gif)
این آرزویی بوده که از پیشینیان به ما به ارث رسیده، به امیدخدا توسط شما،به ثمر میرسه!!!!ادامه بده،نیوشا جان،ادامه بده!!!!
.gif)
.gif)
خواهران و برادران گرامی، لطفا از آپ رد نصفه های شب خودداری کنین، شاید یه بدبختی مثه من از ساعت 7صبح تا 9شب کلاس داشته ،نتونه بیاد وب!!!!
ده آخه نکن این کارو، نکن!!!!!!!
.gif)
.gif)
.gif)
پدرمو در آوردی،میای تو وب خاطره شم تعریف میکنی؟؟؟؟
.gif)
آبــــــــــــــــرو واسه من تو اون خراب شده گذاشتی آخه تو؟؟؟؟؟؟
معلما یه جوری نگا میکنن بهم انگار من باهاشون درافتادم!!!!حالا من بدبخت فقط جداتون میکردمااااا!!!!!!!
.gif)
حالا من بد شانسم یا تو فسقلی؟؟؟؟
.gif)